چرا ز اندیشه ای بیچاره گشتی | فرورفتی به خود غمخواره گشتی | |
تو را من پاره پاره جمع کردم | چرا از وسوسه صدپاره گشتی | |
ز دارالملک عشقم رخت بردی | در این غربت چنین آواره گشتی | |
زمین را بهر تو گهواره کردم | فسرده تخته گهواره گشتی | |
روان کردم ز سنگت آب حیوان | به سوی خشک رفتی خاره گشتی | |
تویی فرزند جان کار تو عشق است | چرا رفتی تو و هرکاره گشتی | |
از آن خانه که تو صد زخم خوردی | به گرد آن در و درساره گشتی | |
در آن خانه که صد حلوا چشیدی | نگشتی مطمن اماره گشتی | |
خمش کن گفت هشیاریت آرد | نه مست غمزه خماره گشتی |