کسی کو را بود در طبع سستی | نخواهد هیچ کس را تندرستی | |
مده دامن به دستان حسودان | که ایشان میکشندت سوی پستی | |
زیانتر خویش را و دیگران را | نباشد چون حسد در جمله هستی | |
هلا بشکن دل و دام حسودان | وگر نی پشت بخت خود شکستی | |
از این اخوان چو ببریدی چو یوسف | عزیز مصری و از گرگ رستی | |
اگر حاسد دو پایت را ببوسد | به باطن میزند خنجر دودستی | |
ندارد مهر مهره او چه گشتی | ندارد دل دل اندر وی چه بستی | |
اگر در حصن تقوا راه یابی | ز حاسد وز حسد جاوید رستی | |
اگر چه شیرگیری ترک او کن | نه آن شیر است کش گیری به مستی |