تو آن ماهی که در گردون نگنجی
|
|
تو آن آبی که در جیحون نگنجی
|
تو آن دری که از دریا فزونی
|
|
تو آن کوهی که در هامون نگنجی
|
چه خوانم من فسون ای شاه پریان
|
|
که تو در شیشه و افسون نگنجی
|
تو لیلیی ولیک از رشک مولی
|
|
به کنج خاطر مجنون نگنجی
|
تو خورشیدی قبایت نور سینه است
|
|
تو اندر اطلس و اکسون نگنجی
|
تویی شاگرد جان افزا طبیبی
|
|
در استدلال افلاطون نگنجی
|
تو معجونی که نبود در ذخیره
|
|
ذخیره چیست در قانون نگنجی
|
بگوید خصم تا خود چون بود این
|
|
تو از بیچونی و در چون نگنجی
|
چنین بودی در اشکمگاه دنیا
|
|
بگنجیدی ولی اکنون نگنجی
|
مخوان در گوشها این را خمش کن
|
|
تو اندر گوش هر مفتون نگنجی
|