دلا چون واقف اسرار گشتی
|
|
ز جمله کارها بیکار گشتی
|
همان سودایی و دیوانه میباش
|
|
چرا عاقل شدی هشیار گشتی
|
تفکر از برای برد باشد
|
|
تو سرتاسر همه ایثار گشتی
|
همان ترتیب مجنون را نگه دار
|
|
که از ترتیبها بیزار گشتی
|
چو تو مستور و عاقل خواستی شد
|
|
چرا سرمست در بازار گشتی
|
نشستن گوشه ای سودت ندارد
|
|
چو با رندان این ره یار گشتی
|
به صحرا رو بدان صحرا که بودی
|
|
در این ویرانهها بسیار گشتی
|
خراباتی است در همسایه تو
|
|
که از بوهای می خمار گشتی
|
بگیر این بو و میرو تا خرابات
|
|
که همچون بو سبک رفتار گشتی
|
به کوه قاف رو مانند سیمرغ
|
|
چه یار جغد و بوتیمار گشتی
|
برو در بیشه معنی چو شیران
|
|
چه یار روبه و کفتار گشتی
|
مرو بر بوی پیراهان یوسف
|
|
که چون یعقوب ماتم دار گشتی
|