تو دوش رهیدی و شب دوش رهیدی
|
|
امروز مکن حیله که آن رفت که دیدی
|
ما را به حکایت به در خانه ببردی
|
|
بر در بنشاندی و تو بر بام دویدی
|
صد کاسه همسایه مظلوم شکستی
|
|
صد کیسه در این راه به حیلت ببریدی
|
آن کیست که او را به دغل خفته نکردی
|
|
وز زیر سر خفته گلیمی نکشیدی
|
گفتی که از آن عالم کس بازنیامد
|
|
امروز ببینی چو بدین حال رسیدی
|
امروز ببینی که چه مرغی و چه رنگی
|
|
کز زخم اجل بند قفص را بدریدی
|
امروز ببینی که کیان را یله کردی
|
|
امروز ببینی که کیان را بگزیدی
|
یا شیر ز پستان کرامات چشیدی
|
|
یا شیر ز پستان سیه دیو مکیدی
|
ای باز کلاه از سر و روی تو برون شد
|
|
خوش بنگر و خوش بشنو آنچ نشنیدی
|
آن جا بردت پای که در سر هوسش بود
|
|
و آن جا بردت دیده که آن جا نگریدی
|
بر تو زند آن گل که به گلزار بکشتی
|
|
در تو خلد آن خار که در یار خلیدی
|
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
|
|
آن زهرگیایی که در این دشت چریدی
|
آن آهن تو نرم شد امروز ببینی
|
|
که قفل دری یا جهت قفل کلیدی
|
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
|
|
رد فلکی این دم اگر زشت و پلیدی
|
گر آب حیاتی تو و گر آب سیاهی
|
|
این چشم ببستی تو در آن چشمه رسیدی
|
با جمله روانها بپر روح روانی
|
|
این است سزای تو گر از نفس جهیدی
|
با خالق آرام تو آرام گرفتی
|
|
وز آب و گل تیره بیگانه رمیدی
|
امروز تو را بازخرد شعله آن نور
|
|
کاین جا ز دل و جان به دل و جانش خریدی
|
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
|
|
کو را چو نثار زر از این خاک بچیدی
|
ای عشق ببخشای تو بر حال ضعیفان
|
|
کز خاک همان رست که در خاک دمیدی
|
خامش کن و منمای به هر کس سر دل ز آنک
|
|
در دیده هر ذره چو خورشید پدیدی
|
خاموش و دهان را به خموشی تو دوا کن
|
|
زیرا که ز پستان سیه دیو چشیدی
|