ای دل تو در این غارت و تاراج چه دیدی
|
|
تا رخت گشادی و دکان بازکشیدی
|
چون جولهه حرص در این خانه ویران
|
|
از آب دهان دام مگس گیر تنیدی
|
از لذت و از مستی این دانه دنیا
|
|
پنداشت دل تو که از این دام رهیدی
|
در سیل کسی خانه کند از گل و از خاک
|
|
در دام کسی دانه خورد هیچ شنیدی
|
ای دل ببر از دام و برون جه تو به هنگام
|
|
آن سوی که در روضه ارواح دویدی
|
ای روح چو طاووس بیفشان تو پر عقل
|
|
یا یاد نداری تو که بر عرش پریدی
|
از عرش سوی فرش فتادی و قضا بود
|
|
دادی تو پر خویش و دو سه دانه خریدی
|
چون گرسنه قحط در این لقمه فتادی
|
|
گه لب بگزیدی و گهی دست خلیدی
|
کو همت شاهانه نه زان دایه دولت
|
|
زان شیر تباشیر سعادت بمزیدی
|
آن خوی ملوکانه که با شیر فرورفت
|
|
والله که نیامیزد با خون و پلیدی
|
آن شاه گل ما به کف خویش سرشتهست
|
|
آن همت و بختش ز کف شاه چشیدی
|
والله که در آن زاویه کاوراد الست است
|
|
آموخت تو را شاه تو شیخی و مریدی
|
آموخت تو را که دل و دلدار یکی اند
|
|
گه قفل شود گاه کند رسم کلیدی
|
گه پند و گهی بند و گهی زهر و گهی قند
|
|
گه تازه و برجسته گهی کهنه قدیدی
|
ای سیل در این راه تو بالا و نشیب است
|
|
تلوین برود از تو چو در بحر رسیدی
|
ای خاک از این زخم پیاپی تو نژندی
|
|
وی چرخ از این بار گران سنگ خمیدی
|
ای بحر حقایق که زمین موج و کف توست
|
|
پنهانی و در فعل چه پیدا و پدیدی
|
ای چشمه خورشید که جوشیدی از آن بحر
|
|
تا پرده ظلمات به انوار دریدی
|
هر خاک که در دست گرفتی همه زر شد
|
|
شد لعل و زمرد ز تو سنگی که گزیدی
|
بس تلخ و ترش از تو چو حلوا و شکر شد
|
|
بگزیده شد آن میوه که او را بگزیدی
|
شاگرد کی بودی که تو استاد جهانی
|
|
این صنعت بیآلت و بیکف ز کی دیدی
|
چون مرکب جبریلی و از سم تو هر خاک
|
|
سبزه شود آخر ز چه کهسار چریدی
|
خامش کن و یاد آور آن را که به حضرت
|
|
صد بار از این ذکر و از این فکر بریدی
|