ای سوخته یوسف در آتش یعقوبی
|
|
گه بیت و غزل گویی گه پای عمل کوبی
|
گه دور بگردانی گاهی شکر افشانی
|
|
گه غوطه خوری عریان در چشمه ایوبی
|
خلقان همه مرد و زن لب بسته و در شیون
|
|
وز دولت و داد او ما غرقه این خوبی
|
بر عشق چو میچسبد عاشق ز چه رو خسپد
|
|
چون دوست نمیخسپد با آن همه مطلوبی
|
آن دوست که میباید چون سوی تو میآید
|
|
از بهر چنان مهمان چون خانه نمیروبی
|
چون رزم نمیسازی چون چست نمیتازی
|
|
چون سر تو نیندازی از غصه محجوبی
|
ای نعل تو در آتش آن سوی ز پنج و شش
|
|
از جذبه آن است این کاندر غم و آشوبی
|
کی باشد و کی باشد کو گل ز تو بتراشد
|
|
بیعیب خرد جان را از جمله معیوبی
|
اجزای درختان را چون میوه کند دارا
|
|
بنگر که چه مبدل شد آن چوب از آن چوبی
|
زین به بتوان گفتن اما بمگو تن زن
|
|
منگر ز حساب ای جان در عالم محسوبی
|