افتاد دل و جانم در فتنه طراری
|
|
سنگینک جنگینک سر بسته چو بیماری
|
آید سوی بیخوابی خواهد ز درش آبی
|
|
آب چه که میخواهد تا درفکند ناری
|
گوید که به اجرت ده این خانه مرا چندی
|
|
هین تا چه کنی سازم از آتشش انباری
|
گه گوید این عرصه کاین خانه برآوردی
|
|
بودهست از آن من تو دانی و دیواری
|
دیوار ببر زین جا این عرصه به ما واده
|
|
در عرصه جان باشد دیوار تو مرداری
|
آن دلبر سروین قد در قصد کسی باشد
|
|
در کوی همیگردد چون مشتغل کاری
|
ناگه بکند چاهی ناگه بزند راهی
|
|
ناگه شنوی آهی از کوچه و بازاری
|
جان نقش همیخواند میداند و میراند
|
|
چون رخت نمیماند در غارت او باری
|
ای شاه شکرخندهای شادی هر زنده
|
|
دل کیست تو را بنده جان کیست گرفتاری
|
ای ذوق دل از نوشت وی شوق دل از جوشت
|
|
پیش آر به من گوشت تا نشنود اغیاری
|
از باغ تو جان و تن پر کرده ز گل دامن
|
|
آموخت خرامیدن با تو به سمن زاری
|
زان گوش همیخارد کاومید چنین دارد
|
|
و آن گاه یقین دارد این از کرمت آری
|
تا از تو شدم دانا چون چنگ شدم جانا
|
|
بشنو هله مولانا زاری چنین زاری
|
تا عشق حمیاخد این مهر همیکارد
|
|
خامش که دلم دارد بیمشغله گفتاری
|