ای دوست ز شهر ما ناگه به سفر رفتی
|
|
ما تلخ شدیم و تو در کان شکر رفتی
|
نوری که بدو پرد جان از قفص قالب
|
|
در تو نظری کرد او در نور نظر رفتی
|
رفتی تو از این پستی در شادی و در مستی
|
|
آن سوی زبردستی گر زیر و زبر رفتی
|
مانند خیالی تو هر دم به یکی صورت
|
|
زین شکل برون جستی در شکل دگر رفتی
|
امروز چو جانستی در صدر جنانستی
|
|
از دور قمر رستی بالای قمر رفتی
|
اکنون ز تن گریان جانا شدهای عریان
|
|
چون ترک کله کردی وز بند کمر رفتی
|
از نان شدهای فارغ وز منت خبازان
|
|
وز آب شدی فارغ کز تف جگر رفتی
|
نانی دهدت جانان بیمعده و بیدندان
|
|
آبی دهدت صافی زان بحر که دررفتی
|
از جان شریف خود وز حال لطیف خود
|
|
بفرست خبر زیرا در عین خبر رفتی
|
ور ز آنک خبر ندهی دانم که کجاهایی
|
|
در دامن دریایی چون در و گهر رفتی
|
هان ای سخن روشن درتاب در این روزن
|
|
کز گوش گذر کردی در عقل و بصر رفتی
|