الا ای نقش روحانی چرا از ما گریزانی
|
|
تو خود از خانه آخر ز حال بنده می دانی
|
به حق اشک گرم من به حق روی زرد من
|
|
به پیوندی که با تستم ورای طور انسانی
|
اگر عالم بود خندان مرا بیتو بود زندان
|
|
بس است آخر بکن رحمی بر این محروم زندانی
|
اگر با جمله خویشانم چو تو دوری پریشانم
|
|
مبادا ای خدا کس را بدین غایت پریشانی
|
بر آن پای گریزانت چه بربندم که نگریزی
|
|
به جان بیوفا مانی چو یار ما گریزانی
|
ور از نه چرخ برتازی بسوزی هفت دریا را
|
|
بدرم چرخ و دریا را به عشق و صبر و پیشانی
|
وگر چو آفتابی هم روی بر طارم چارم
|
|
چو سایه در رکاب تو همیآیم به پنهانی
|