هر آن چشمی که گریان است در عشق دلارامی
|
|
بشارت آیدش روزی ز وصل او به پیغامی
|
هر آن چشم سپیدی کو سیه کردهست تن جامه
|
|
سیاهش شد سپید آخر سپیدش شد سیه فامی
|
چو گریان بود آن یعقوب کنعان از پی یوسف
|
|
بشارت آمدش ناگه از آن خوش روی خوش نامی
|
مثال نردبان باشد به نالیدن به عشق اندر
|
|
چو او بر نردبان کوشد رسد ناگاه بر بامی
|
حریف عشق پیش آید چو بیند مر تو را بیخود
|
|
کبابی از جگر در کف ز خون دل یکی جامی
|
که آب لطف آن دلبر گرفته قاف تا قاف است
|
|
از آن است آتش هجران که تا پخته شود خامی
|
برای امتحان مرغ جان عاشق وحشی
|
|
بلا چون ضربت دامی و زلف یار چون دامی
|
که تا زین دام و زین ضربت کشاکش یابد این وحشی
|
|
نماند ناز و تندی او شود همراز و هم رامی
|
چنان چون میوههای خام از آن پخته شود شیرین
|
|
که گاهش تاب خورشید است و گاهش طره شامی
|
ز رنج عام و لطف خاص حکمتها شود پیدا
|
|
که تا صافی شود دردی که تا خاصه شود عامی
|
گهی از خوف محرومی و هجران ابد سوزی
|
|
گهی اندر امید وصل یکتا زفت انعامی
|
خصوصا درد این مسکین که عالم سوز طوفان است
|
|
زهی تلخی و ناکامی که شیرین است از او کامی
|
به هر گامی اگر صد تیر آید از هوای او
|
|
نگردم از هوای او نگردانم یکی گامی
|
منم در وام عشق شاه تا گردن بحمدالله
|
|
مبارک صاحب وامی مبارک کردن وامی
|
زهی دریای لطف حق زهی خورشید ربانی
|
|
به هر صد قرن نبود این چه جای سال و ایامی
|
ز مخدومی شمس الدین تبریزی بیابد جان
|
|
خلاصه نور ایمانی صفای جان اسلامی
|
چه جای نور اسلام است که نورانی و روحانی
|
|
شود واله اگر پیدا شود از دفترش لامی
|