کجا شد عهد و پیمانی که میکردی نمیگویی
|
|
کسی را کو به جان و دل تو را جوید نمیجویی
|
دل افکاری که روی خود به خون دیده میشوید
|
|
چرا از وی نمیداری دو دست خود نمیشویی
|
مثال تیر مژگانت شدم من راست یک سانت
|
|
چرا ای چشم بخت من تو با من کژ چو ابرویی
|
چه با لذت جفاکاری که میبکشی بدین زاری
|
|
پس آنگه عاشق کشته تو را گوید چو خوش خویی
|
ز شیران جمله آهویان گریزان دیدم و پویان
|
|
دلا جویای آن شیری خدا داند چه آهویی
|
دلا گر چه نزاری تو مقیم کوی یاری تو
|
|
مرا بس شد ز جان و تن تو را مژده کز آن کویی
|
به پیش شاه خوش میدو گهی بالا و گه در گو
|
|
از او ضربت ز تو خدمت که او چوگان و تو گویی
|
دلا جستیم سرتاسر ندیدم در تو جز دلبر
|
|
مخوان ای دل مرا کافر اگر گویم که تو اویی
|
غلام بیخودی ز آنم که اندر بیخودی آنم
|
|
چو بازآیم به سوی خود من این سویم تو آن سویی
|
خمش کن کز ملامت او بدان ماند که میگوید
|
|
زبان تو نمیدانم که من ترکم تو هندویی
|