یکی دودی پدید آمد سحرگاهی به هامونی
|
|
دل عشاق چون آتش تن عشاق کانونی
|
بیا بخرام و دامن کش در آن دود و در آن آتش
|
|
که میسوزد در آن جا خوش به هر اطراف ذاالنونی
|
چو شمعی برفروزی تو ایا اقبال و روزی تو
|
|
چو چونی را بسوزی تو درآید جان بیچونی
|
نیاید جز ز مه رویی طواف برجها کردن
|
|
که مادون را رها کردن نباشد کار هر دونی
|
برو تو دست اندازان به سوی شاه چون باران
|
|
ببینی بحر را تازان در آن بحر پر از خونی
|
چه لاله است و گل و ریحان از آن خون رسته در بستان
|
|
ببینی و بشوید جان دو دست خود به صابونی
|
چو دررفتی در آن مخزن منزه از در و روزن
|
|
چو عیسی سوزنت گردد حجب چون گنج قارونی
|
ببینی شاه قدوسی بیابی بیدهن بوسی
|
|
ز سر خضر چون موسی شوی در فقر هارونی
|
چو آبی ساکن و خفته و چون موجی برآشفته
|
|
به بحر کم زنان رفته شده اندر کم افزونی
|
چو اندر شه نظر کردی ز مستی آن چنان گردی
|
|
که گویی تو مگر خوردی هزاران رطل افیونی
|
چو دیدی شمس تبریزی ز جان کردی شکرریزی
|
|
در آن دم هر دو جا باشی درون مصر و بیرونی
|