سحرگه گفتم آن مه را که ای من جسم و تو جانی
|
|
بدین حالم که میبینی وزان نالم که میدانی
|
ورای کفر و ایمانی و مرکب تند میرانی
|
|
چه بس بیباک سلطانی همین میکن که تو آنی
|
یکی بازآ به ما بگذر به بیشه جانها بنگر
|
|
درختان بین ز خون تر به شکل شاخ مرجانی
|
شنودی تو که یک خامی ز مردان میبرد نامی
|
|
نمیترسد که خودکامی نهد داغش به پیشانی
|
مشو تو منکر پاکان بترس از زخم بیباکان
|
|
که صبر جان غمناکان تو را فانی کند فانی
|
تو باخویشی به بیخویشان مپیچ ای خصم درویشان
|
|
مزن تو پنجه با ایشان به دستانی که نتوانی
|
که شمس الدین تبریزی به جان بخشی و خون ریزی
|
|
ز آتش برکند تیزی به قدرتهای ربانی
|