یکی طوطی مژده آور یکی مرغی خوش آوازی
|
|
چه باشد گر به سوی ما کند هر روز پروازی
|
دراندازد به جان عاقلان بیخبر سوزی
|
|
بسازد بهر مشتاقان به رسم مطربان سازی
|
کند هنبازی طوطی صبا را از برای شه
|
|
که او را نیست در پاکی و بیناییش هنبازی
|
بجوشد بار دیگر از جمالش شادی تازه
|
|
درآید بار دیگر از وصالش در فلک تازی
|
به ناگاهان نماید روی آن پشت و پناه من
|
|
ببینی عقل ترسان را به پای عشق سربازی
|
همه عاشق شوندش زار هم بیدین و هم بادین
|
|
همه صادق شوند او را نماند هیچ طنازی
|
شود گوش طبیعت هم ز سر غیبها واقف
|
|
شود دیده فروبسته ز خاک پای او بازی
|
شود بازار مه رویان از آن مه رو فروبسته
|
|
شود دروازه عشرت از آن میروی در بازی
|
شود شبهای تاریک فراق آن صنم روشن
|
|
بگوید وصل خوش نکته به گوش هجر یک رازی
|
که رسم و قاعده غمها ز جان خلق بردارند
|
|
رسیده عمر ما آخر نهد از عیش آغازی
|
درون بحر بیپایان مرگ و نیستی جانها
|
|
بود ایمن چو بر دریا بود مرغاب یا قازی
|
به غیر ناطقه غیرت نبودت هیچ بدگویی
|
|
نبودستت بجز هم مشک زلفین تو غمازی
|
که از عشقت بسی جانها چو چوب خشک میسوزد
|
|
ز غیرت گشته با خلقان یکی بدگو و همازی
|
الا ای آنک یک پرتو از آن رخسار بنمایی
|
|
خنک گردد همه دلها نماند حسرت و آزی
|
الا ای کان ربانی شمس الدین تبریزی
|
|
رخ همچون زرم دارد برای وصل تو گازی
|