غلام پاسبانانم که یارم پاسبانستی
|
|
به چستی و به شبخیزی چو ماه و اخترانستی
|
غلام باغبانانم که یارم باغبانستی
|
|
به تری و به رعنایی چو شاخ ارغوانستی
|
نباشد عاشقی عیبی وگر عیب است تا باشد
|
|
که نفسم عیب دان آمد و یارم غیب دانستی
|
اگر عیب همه عالم تو را باشد چو عشق آمد
|
|
بسوزد جمله عیبت را که او بس قهرمانستی
|
گذشتم بر گذرگاهی بدیدم پاسبانی را
|
|
نشسته بر سر بامی که برتر ز آسمانستی
|
کلاه پاسبانانه قبای پاسبانانه
|
|
ولیک از های های او در عالم در امانستی
|
به دست دیدبان او یکی آیینهای شش سو
|
|
که حال شش جهت یک یک در آیینه بیانستی
|
چو من دزدی بدم رهبر طمع کردم بدان گوهر
|
|
برآوردم یکی شکلی که بیرون از گمانستی
|
ز هر سویی که گردیدم نشانه تیر او دیدم
|
|
ز هر شش سو برون رفتم که آن ره بینشانستی
|
همه سوها ز بیسو شد نشان از بینشان آمد
|
|
چو آمد راه واگشتن ز آینده نهانستی
|
چو زان شش پرده تاری برون رفتم به عیاری
|
|
ز نور پاسبان دیدم که او شاه جهانستی
|
چو باغ حسن شه دیدم حقیقت شد بدانستم
|
|
که هم شه باغبانستی و هم شه باغ جانستی
|
از او گر سنگسار آیی تو شیشه عشق را مشکن
|
|
ازیرا رونق نقدت ز سنگ امتحانستی
|
ز شاهان پاسبانی خود ظریف و طرفه میآید
|
|
چنان خود را خلق کرده که نشناسی که آنستی
|
لباس جسم پوشیده که کمتر کسوه آن است
|
|
سخن در حرف آورده که آن دونتر زبانستی
|
به گل اندوده خورشیدی میان خاک ناهیدی
|
|
درون دلق جمشیدی که گنج خاکدانستی
|
زبان وحییان را او ز ازل وجه العرب بوده
|
|
زبان هندوی گوید که خود از هندوانستی
|
زمین و آسمان پیشش دو که برگ است پنداری
|
|
که در جسم از زمینستی و در عمر از زمانستی
|
ز یک خندش مصور شد بهشت ار هشت ور بیش است
|
|
به چشم ابلهان گویی ز جنت ارمغانستی
|
بر او صفرا کنند آنگه ز نخوت اصل سیم و زر
|
|
که ما زر و هنر داریم و غافل زو که کانستی
|
چه عذر آرند آن روزی که عذرا گردد از پرده
|
|
چه خون گریند آن صبحی که خورشیدش عیانستی
|
میان بلغم و صفرا و خون و مره و سودا
|
|
نماید روح از تأثیر گویی در میانستی
|
ز تن تا جان بسی راه است و در تن مینماند جان
|
|
چنین دان جان عالم را کز او عالم جوانستی
|
نه شخص عالم کبری چنین بر کار بیجان است
|
|
که چرخ ار بیروانستی بدین سان کی روانستی
|
زمین و آسمانها را مدد از عالم عقل است
|
|
که عقل اقلیم نورانی و پاک درفشانستی
|
جهان عقل روشن را مددها از صفات آید
|
|
صفات ذات خلاقی که شاه کن فکانستی
|
که این تیر عوارض را که میپرد به هر سویی
|
|
کمان پنهان کند صانع ولی تیر از کمانستی
|
اگر چه عقل بیدار است آن از حی قیوم است
|
|
اگر چه سگ نگهبان است تأثیر شبانستی
|
چو سگ آن از شبان بیند زیانش جمله سودستی
|
|
چو سگ خود را شبان بیند همه سودش زیانستی
|
چو خود را ملک او بینی جهان اندر جهان باشی
|
|
وگر خود را ملک دانی جهان از تو جهانستی
|
تو عقل کل چو شهری دان سواد شهر نفس کل
|
|
و این اجزا در آمدشد مثال کاروانستی
|
خنک آن کاروانی کان سلامت با وطن آید
|
|
غنیمت برده و صحت و بختش همعنانستی
|
خفیر ارجعی با او بشیر ابشروا بر ره
|
|
سلام شاه میآرند و جان دامن کشانستی
|
خواطر چون سوارانند و زوتر زی وطن آیند
|
|
و یا بازان و زاغانند پس در آشیانستی
|
خواطر رهبرانند و چو رهبر مر تو را بار است
|
|
مقامت ساعد شه دان که شاه شه نشانستی
|
وگر زاغ است آن خاطر که چشمش سوی مردار است
|
|
کسی کش زاغ رهبر شد به گورستان روانستی
|
چو در مازاغ بگریزی شود زاغ تو شهبازی
|
|
که اکسیر است شادی ساز او را کاندهانستی
|
گر آن اصلی که زاغ و باز از او تصویر مییابد
|
|
تجلی سازدی مطلق اصالت را یگانستی
|
ور آن نوری کز او زاید غم و شادی به یک اشکم
|
|
دمی پهلو تهی کردی همه کس شادمانستی
|
همه اجزا همیگویند هر یک ای همه تو تو
|
|
همین گفت ار نه پرده ستی همه با همگنانستی
|
درخت جانها رقصان ز باد این چنین باده
|
|
گران باد آشکارستی نه لنگر بادبانستی
|
درای کاروان دل به گوشم بانگ میآرد
|
|
گر آن بانگش به حس آید هر اشتر ساربانستی
|
درافتد از صدف هر دم صدف بازش خورد در دم
|
|
وگر نه عین کری هم کران را ترجمانستی
|
سهیل شمس تبریزی نتابد در یمن ور نی
|
|
ادیم طایفی گشتی به هر جا سختیانستی
|
ضیاوار ای حسام الدین ضیاء الحق گواهی ده
|
|
ندیدی هیچ دیده گر ضیا نه دیدبانستی
|
گواهی ضیا هم او گواهی قمر هم رو
|
|
گواهی مشک اذفربو که بر عالم وزانستی
|
اگر گوشت شود دیده گواهی ضیا بشنو
|
|
ولی چشم تو گوش آمد که حرفش گلستانستی
|
چو از حرفی گلستانی ز معنی کی گل استانی
|
|
چو پا در قیر جزوستت حجابت قیروانستی
|
کتاب حس به دست چپ کتاب عقل دست راست
|
|
تو را نامه به چپ دادند که بیرون ز آستانستی
|
چو عقلت طبع حس دارد و دست راست خوی چپ
|
|
و تبدیل طبیعت هم نه کار داستانستی
|
خداوندا تو کن تبدیل که خود کار تو تبدیل است
|
|
که اندر شهر تبدیلت زبانها چون سنانستی
|
عدم را در وجود آری از این تبدیل افزونتر
|
|
تو نور شمع میسازی که اندر شمعدانستی
|
تو بستان نامه از چپم به دست راستم درنه
|
|
تو تانی کرد چپ را راست بنده ناتوانستی
|
ترازوی سبک دارم گرانش کن به فضل خود
|
|
تو که را که کنی زیرا نه کوه از خود گرانستی
|
کمال لطف داند شد کمال نقص را چاره
|
|
که قعر دوزخ ار خواهی به از صدر جنانستی
|