اگر الطاف شمس الدین بدیده برفتادستی
|
|
سوی افلاک روحانی دو دیده برگشادستی
|
گشادستی دو دیده پرقدم را نیز از مستی
|
|
ولی پرسعادت او در آن عالم نزادستی
|
چو بنهادی قدم آن جا برفتی جسم از یادش
|
|
که پنداری ز مادر او در آن عالم نزادستی
|
میان خوبرویان جان شده چون ذرهها رقصان
|
|
گهی مست جمالستی گهی سرمست باده ستی
|
رخ خوبان روحانی که هر شاهی که دید آن را
|
|
ز فرزین بند سوداها ز اسب خود پیادستی
|
چو از مخدوم شمس الدین زدی لطفی به روی دل
|
|
از اینها جمله روی دل شدی بی رنگ و سادستی
|
بدیدی جمله شاهان را و خوبان را و ماهان را
|
|
کمربسته به پیش او نشسته بر وسادستی
|
اگر نه غیرت حضرت گرفتی دامن جاهش
|
|
سزای جمله کردستی و داد حسن دادستی
|
نه نفسی رهزنی کردی نه آوازه فنا بودی
|
|
دل ذرات خاک از جان و جان از شاه شادستی
|
اگر در آب میدیدی خیال روی چون آتش
|
|
همه اجزای جرم خاک رقصان همچو بادستی
|
ایا تبریز اگر سرت شدی محسوس هر حسی
|
|
غلام خاک تو سنجر اسیرت کیقبادستی
|