هست به خطه عدم شور و غبار و غارتی
|
|
آتش عشق درزده تا نبود عمارتی
|
ز آنک عمارت ار بود سایه کند وجود را
|
|
سایه ز آفتاب او کی نگرد شرارتی
|
روح که سایگی بود سرد و ملول و بیطرب
|
|
منتظرک نشسته او تا که رسد بشارتی
|
جان که در آفتاب شد هر گنهی که او کند
|
|
برق زد از گناه او هر طرفی کفارتی
|
شعله آفتاب را بر که و بر زمین است رنگ
|
|
نیست بدید در هوا از لطف و طهارتی
|
جان به مثال ذرهها رقص کنان در آفتاب
|
|
نورپذیریش نگر لعل وش و مهارتی
|
جان چو سنگ میدهد جان چو لعل میخرد
|
|
رقص کنان ترانه زن گشته که خوش تجارتی
|
قرص فلک درآید و روی به گوش جانها
|
|
سر ازل بگویدش بیسخن و عبارتی
|
آنک به هر دمی نهان شعله زند به روح بر
|
|
آن دل و زهره کو کز آن دم بزند اشارتی
|
محرم حق شمس دین ای تبریز را تو شه
|
|
کشته عشق خویش را شاه ازل زیارتی
|