پیش از آنک از عدم کرد وجودها سری

پیش از آنک از عدم کرد وجودها سری بی ز وجود وز عدم باز شدم یکی دری
بی‌مه و سال سال‌ها روح زده‌ست بال‌ها نقطه روح لم یزل پاک روی قلندری
آتش عشق لامکان سوخته پاک جسم و جان گوهر فقر در میان بر مثل سمندری
خود خورد و فزون شود آنک ز خود برون شود سیمبری که خون شود از بر خود خورد بری
کوره دل درآ ببین زان سوی کافری و دین زر شده جان عاشقان عشق دکان زرگری
چهره فقر را فدا فقر منزه از ردا کز رخ فقر نور شد جمله ز عرش تا ثری
مست ز جام شمس دین میکده الست بین صد تبریز را ضمین از غم آب و آذری