نیست بجز دوام جان ز اهل دلان روایتی
|
|
راحتهای عشق را نیست چو عشق غایتی
|
شکر شنیدم از همه تا چه خوشند این رمه
|
|
هان مپذیر دمدمه ز آنک کند شکایتی
|
عشق مه است جمله رو ماه حسد برد بدو
|
|
جز که ندای ابشروا این است ورا قرائتی
|
هر سحری حلاوتی هر طرفی طراوتی
|
|
هر قدمی عجایبی هر نفسی عنایتی
|
خوبی جان چو شد ز حد و آن مدد است بر مدد
|
|
هست برای چشم بد نیک بلا حمایتی
|
پشت فلک ز جست و جو گشته چو عاشقان دوتو
|
|
ز آنک جمال حسن هو نادره است و آیتی
|
پرتو روی عشق دان آنک به هر سحرگهان
|
|
شمس کشید نیزهای صبح فراشت رایتی
|
عشق چو رهنمون کند روح در او سکون کند
|
|
سر ز فلک برون کند گوید خوش ولایتی
|
ایزد گفت عشق را گر نبدی جمال تو
|
|
آینه وجود را کی کنمی رعایتی
|
گر چه که میوه آخر است ور چه درخت اول است
|
|
میوه ز روی مرتبت داشت بر او بدایتی
|
چند بود بیان تو بیش مگو به جان تو
|
|
هست دل از زبان تو در غم و در نکایتی
|
خلوتیان گریخته نقل سکوت ریخته
|
|
ز آنک سکوت مست را هست قوی وقایتی
|
گر چه نوای بلبلان هست دوای بیدلان
|
|
خامش تا دهد تو را عشق جز این جرایتی
|