ای داده جان را لطف تو خوشتر ز مستی حالتی
|
|
خوشتر ز مستی ابد بیباده و بیآلتی
|
یک ساعتی تشریف ده جان را چنان تلطیف ده
|
|
آن ساعتی پاک از کی و تا کی عجایب ساعتی
|
شاهنشه یغماییی کز دولت یغمای تو
|
|
یاغی به شادی منتظر تا کی کنی تو غارتی
|
جان چون نداند نقش خود یا عالم جان بخش خود
|
|
پا می نداند کفش خود کان لایق است و بابتی
|
پا را ز کفش دیگری هر لحظه تنگی و شری
|
|
وز کفش خود شد خوشتری پا را در آن جا راحتی
|
جان نیز داند جفت خود وز غیب داند نیک و بد
|
|
کز غیب هر جان را بود درخورد هر جان ساحتی
|
جانی که او را هست آن محبوس از آن شد در جهان
|
|
چون نیست او را این زمان از بهر آن دم طاقتی
|
چون شاه زاده طفل بد پس مخزنش بر قفل بد
|
|
خلعت نهاده بهر او تا برکشد او قامتی
|
تو قفل دل را باز کن قصد خزینه راز کن
|
|
در مشکلات دو جهان نبود سالت حاجتی
|
خمخانه مردان دل است وز وی چه مستی حاصل است
|
|
طفلی و پایت در گل است پس صبر کن تا غایتی
|
تا غایتی کز گوشهای دولت برآرد جوشهای
|
|
از دور گردی خاسته تابان شده یک رایتی
|
بنوشته بر رایت که این نقش خداوند شمس دین
|
|
از مفخر تبریز و چین اندر بصیرت آیتی
|