ای تو ملول از کار من من تشنه تر هر ساعتی
|
|
آخر چه کم گردد ز تو کز تو برآید حاجتی
|
بر تو زیانی کی شود از تو عدم گر شیء شود
|
|
معدوم یابد خلعتی گیرد ز هستی رایتی
|
یا مستحق مرحمت یابد مقام و مرتبت
|
|
برخواند اندر مکتبت از لوح محفوظ آیتی
|
ای رحمه للعالمین بخشی ز دریای یقین
|
|
مر خاکیان را گوهری مر ماهیان را راحتی
|
موجش گهی گوهر دهد لطفش گهی کشتی کشد
|
|
چندین خلایق اندر او مر هر یکی را حالتی
|
خود پیشتر اجزای او در سجده همچون شاکران
|
|
وز بهر خدمت موج او گه گه نماید قامتی
|
در پیش دریای نهان این هفت دریای جهان
|
|
چون واهب اندر بخششی چون راهب اندر طاعتی
|
دریای پرمرجان ما عمر دراز و جان ما
|
|
پس عمر ما بیحد بود ما را نباشد غایتی
|
ای قطره گر آگه شوی با سیلها همره شوی
|
|
سیلت سوی دریا برد پیشت نباشد آفتی
|
ور سرکشی غافل شوی آن سیل عشق مستوی
|
|
گوش تو گیرد میکشد کو بر تو دارد رافتی
|
مستفعلن مستفعلن اکنون شکر پنهان کنم
|
|
کز غیب جوقی طوطیان آورده اندم غارتی
|
شکر نگر تو نو به نو آواز خاییدن شنو
|
|
نی این شکر را صورتی نی طوطیان را آلتی
|
دارد خدا قندی دگر کان ناید اندر نیشکر
|
|
طوطی و حلقوم بشر آن را ندارد طاقتی
|
چون شمس تبریزی که او گنجا ندارد در فلک
|
|
کان مطلع خورشید او دارد عجایب ساحتی
|