بانکی عجب از آسمان در میرسد هر ساعتی
|
|
مینشنود آن بانگ را الا که صاحب حالتی
|
ای سر فروبرده چو خر زین آب و سبزه بس مچر
|
|
یک لحظهای بالا نگر تا بوک بینی آیتی
|
ساقی در این آخرزمان بگشاد خم آسمان
|
|
از روح او را لشکری وز راح او را رایتی
|
کو شیرمردی در جهان تا شیرگیر او شود
|
|
شاه و فتی باید شدن تا باده نوشی یا فتی
|
بیچاره گوش مشترک کو نشنود بانگ فلک
|
|
بیچاره جان بیمزه کز حق ندارد راحتی
|
آخر چه باشد گر شبی از جان برآری یاربی
|
|
بیرون جهی از گور تن و اندرروی در ساحتی
|
از پا گشایی ریسمان تا برپری بر آسمان
|
|
چون آسمان ایمن شوی از هر شکست و آفتی
|
از جان برآری یک سری ایمن ز شمشیر اجل
|
|
باغی درآیی کاندر او نبود خزان را غارتی
|
خامش کنم خامش کنم تا عشق گوید شرح خود
|
|
شرحی خوشی جان پروری کان را نباشد غایتی
|