ای آفتاب سرکشان با کهکشان آمیختی
|
|
مانند شیر و انگبین با بندگان آمیختی
|
یا چون شراب جان فزا هر جزو را دادی طرب
|
|
یا همچو یاران کرم با خاکدان آمیختی
|
یا همچو عشق جان فدا در لاابالی ماردی
|
|
با عقل پرحرص شحیح خرده دان آمیختی
|
ای آتش فرمانروا در آب مسکن ساختی
|
|
وی نرگس عالی نظر با ارغوان آمیختی
|
چندان در آتش درشدی کتش در آتش درزدی
|
|
چندان نشان جستی که تو با بینشان آمیختی
|
ای سر الله الصمد ای بازگشت نیک و بد
|
|
پهلو تهی کردی ز خود با پهلوان آمیختی
|
جانها بجستندت بسی بویی نبرد از تو کسی
|
|
آیس شدند و خسته دل خود ناگهان آمیختی
|
از جنس نبود حیرتی بیجنس نبود الفتی
|
|
تو این نهای و آن نهای با این و آن آمیختی
|
هر دو جهان مهمان تو بنشسته گرد خوان تو
|
|
صد گونه نعمت ریختی با میهمان آمیختی
|
آمیختی چندانک او خود را نمیداند ز تو
|
|
آری کجا داند چو تو با تن چو جان آمیختی
|
پیرا جوان گردی چو تو سرسبز این گلشن شدی
|
|
تیرا به صیدی دررسی چون با کمان آمیختی
|
ای دولت و بخت همه دزدیدهای رخت همه
|
|
چالاک رهزن آمدی با کاروان آمیختی
|
چرخ و فلک ره میرود تا تو رهش آموختی
|
|
جان و جهان بر میپرد تا با جهان آمیختی
|
حیرانم اندر لطف تو کاین قهر چون سر میکشد
|
|
گردن چو قصابان مگر با گردران آمیختی
|
خوبان یوسف چهره را آموختی عاشق کشی
|
|
و آن خار چون عفریت را با گلستان آمیختی
|
این را رها کن عارفا آن را نظر کن کز صفا
|
|
رستی ز اجزای زمین با آسمان آمیختی
|
رستی ز دام ای مرغ جان در شاخ گل آویختی
|
|
جستی ز وسواس جنان و اندر جنان آمیختی
|
از بام گردون آمدی ای آب آب زندگی
|
|
از بام ما جولان زدی با ناودان آمیختی
|
شب دزد کی یابد تو را چون نیستی اندر سرا
|
|
بر بام چوبک میزنی با پاسبان آمیختی
|
اسرار این را مو به مو بیپرده و حرفی بگو
|
|
ای آنک حرف و لحن را اندر بیان آمیختی
|