دامن کشانم میکشد در بتکده عیارهای
|
|
من همچو دامن میدوم اندر پی خون خوارهای
|
یک لحظه هستم میکند یک لحظه پستم میکند
|
|
یک لحظه مستم میکند خودکامهای خمارهای
|
چون مهرهام در دست او چون ماهیم در شست او
|
|
بر چاه بابل میتنم از غمزه سحارهای
|
لاهوت و ناسوت من او هاروت و ماروت من او
|
|
مرجان و یاقوت من او بر رغم هر بدکارهای
|
در صورت آب خوشی ماهی چو برج آتشی
|
|
در سینه دلبر دلی چون مرمری چون خارهای
|
اسرار آن گنج جهان با تو بگویم در نهان
|
|
تو مهلتم ده تا که من با خویش آیم پارهای
|
روزی ز عکس روی او بردم سبوی تا جوی او
|
|
دیدم ز عکس نور او در آب جو استارهای
|
گفتم که آنچ از آسمان جستم بدیدم در زمین
|
|
ناگاه فضل ایزدی شد چاره بیچارهای
|
شکر است در اول صفم شمشیر هندی در کفم
|
|
در باغ نصرت بشکفم از فر گل رخسارهای
|
آن رفت کز رنج و غمان خم داده بودم چون کمان
|
|
بود این تنم چون استخوان در دست هر سگسارهای
|
خورشید دیدم نیم شب زهره درآمد در طرب
|
|
در شهر خویش آمد عجب سرگشتهای آوارهای
|
اندر خم طغرای کن نو گشت این چرخ کهن
|
|
عیسی درآمد در سخن بربسته در گهوارهای
|
در دل نیفتد آتشی در پیش ناید ناخوشی
|
|
سر برنیارد سرکشی نفسی نماند امارهای
|
خوش شد جهان عاشقان آمد قران عاشقان
|
|
وارست جان عاشقان از مکر هر مکارهای
|
جان لطیف بانمک بر عرش گردد چون ملک
|
|
نبود دگر زیر فلک مانند هر سیارهای
|
مانند موران عقل و جان گشتند در طاس جهان
|
|
آن رخنه جویان را نهان وا شد در و درسارهای
|
بیخار گردد شاخ گل زیرا که ایمن شد ز ذل
|
|
زیرا نماندش دشمنی گل چین و گل افشارهای
|
خاموش خاموش ای زبان همچون زبان سوسنان
|
|
مانند نرگس چشم شو در باغ کن نظارهای
|