ای آنک اندر باغ جان آلاجقی برساختی
|
|
آتش زدی در جسم و جان روح مصور ساختی
|
پای درختان بسته بد تو برگشادی پایشان
|
|
صحن گلستان خاک بد فرشش ز گوهر ساختی
|
مرغ معماگوی را رسم سخن آموختی
|
|
باز دل پژمرده را صد بال و صد پر ساختی
|
ای عمر بیمرگی ز تو وی برگ بیبرگی ز تو
|
|
الحق خدنگ مرگ را پاینده اسپر ساختی
|
عاشق در این ره چون قلم کژمژ همیرفتش قدم
|
|
بر دفتر جان بهر او پاکیزه مسطر ساختی
|
حیوان و گاوی را اگر مردم کنی نبود عجب
|
|
سرگین گاوی را چو تو در بحر عنبر ساختی
|
آن کو جهان گیری کند چون آفتاب از بهر تو
|
|
او را هم از اجزای او صد تیغ و لشکر ساختی
|
در پیش آدم گر ملک سجده کند نبود عجب
|
|
کز بهر خاکی چرخ را سقا و چاکر ساختی
|
از اختران در سنگ و گل تأثیرها درریختی
|
|
وز راه دل تا آسمان معراج معبر ساختی
|
در خاک تیره خارشی انداختی از بهر زه
|
|
یک خاک را کردی پدر یک خاک مادر ساختی
|
از گور در جنت اگر درها گشایی قادری
|
|
در گور تن از پنج حس بشکافتی در ساختی
|
در آتش خشم پدر صد آب رحمت مینهی
|
|
و اندر دل آب منی صد گونه آذر ساختی
|
از بلغم و صفرای ما وز خون و از سودای ما
|
|
زین چار خرقه روح را ای شاه چادر ساختی
|
روزی بیاید کاین سخن خصمی کند با مستمع
|
|
کب حیاتم خواندمت تو خویشتن کر ساختی
|
ای شمس تبریزی بگو شرح معانی مو به مو
|
|
دستش بده پایش بده چون صورت سر ساختی
|