عجب دلی که به عشق بت است پیوسته
|
|
عجبتر این که بتش پیش او است بنشسته
|
بمال چشم دلا بهترک از این بنگر
|
|
مدو به هر طرف ای دل تو نیز آهسته
|
دو کف به سوی دعا سوی بحر میرانی
|
|
نه گوهر تو به جیب تو است پیوسته
|
خنک کسی که ورا دست گرد جیب بود
|
|
که او لطیف و سبک روح گشت و برجسته
|
اگر چه هر طرفی بازگشت در طلبش
|
|
از آن طلب چو به خود وانگشت شد خسته
|
میان گلبن دل جان بخسته از خاری
|
|
ببین دلا تو ز خاری هزار گلدسته
|
میان دل چو برآید غبار و طبل و علم
|
|
هزار سنجق هستی ببین تو بشکسته
|
بیا به شهر عدم درنگر در آن مستان
|
|
ببین ز خویش و هزاران چو خویش وارسته
|
نهاده هر دو قدم شاد در سرای بقا
|
|
و زین بساط فنا هر دو دست خود شسته
|