ای کهربای عشقت دل را به خود کشیده

ای کهربای عشقت دل را به خود کشیده دل رفته ما پی دل چون بی‌دلان دویده
دزدیده دل ز حسنت از عشق جامه واری تا شحنه فراقت دستان دل بریده
از بس شکر که جانم از مصر عشق خورده نی را ز ناله من در جان شکر دمیده
در سایه‌های عشقت ای خوش همای عرشی هر لحظه باز جان‌ها تا عرش برپریده
ای شاد مرغزاری کان جاست ورد و نسرین از آب عشق رسته وین آهوان چریده
دیده ندیده خود را و اکنون ز آینه تو هر دیده خویشتن را در آینه بدیده
سرنای دولت تو ای شمس حق تبریز گوش رباب جانی برتافته شنیده