رندان همه جمعند در این دیر مغانه
|
|
درده تو یکی رطل بدان پیر یگانه
|
خون ریزبک عشق در و بام گرفتهست
|
|
و آن عقل گریزان شده از خانه به خانه
|
یک پرده برانداخته آن شاهد اعظم
|
|
از پرده برون رفته همه اهل زمانه
|
آن جنس که عشاق در این بحر فتادند
|
|
چه جای امان باشد و چه جای امانه
|
کی سرد شود عشق ز آواز ملامت
|
|
هرگز نرمد شیر ز فریاد زنانه
|
پر کن تو یکی رطل ز میهای خدایی
|
|
مگذار خدایان طبیعت به میانه
|
اول بده آن رطل بدان نفس محدث
|
|
تا ناطقهاش هیچ نگوید ز فسانه
|
چون بند شود نطق یکی سیل درآید
|
|
کز کون و مکان هیچ نبینی تو نشانه
|
شمس الحق تبریز چه آتش که برافروخت
|
|
احسنت زهی آتش و شاباش زبانه
|