دیدم رخ ترسا را با ما چو گل اشکفته
|
|
هم خلوت و هم بیگه در دیر صفا رفته
|
با آن مه بینقصان سرمست شده رقصان
|
|
دستی سر زلف او دستی می بگرفته
|
در رسته بازاری هر جا بده اغیاری
|
|
در جانش زده ناری آن خونی آشفته
|
و آن لعل چو بگشاید تا قند شکر خاید
|
|
از عرش نثار آید بس گوهر ناسفته
|
دل دزدد و بستاند وز سر دلت داند
|
|
تا جمله فروخواند پنهانی ناگفته
|
از حسن پری زاده صد بیدل و دل داده
|
|
در هر طرف افتاده هم یک یک و هم جفته
|
نوری که از او تابد هر چشم که برتابد
|
|
بیدار ابد یابد در کالبد خفته
|
از هفت فلک بیرون وز هر دو جهان افزون
|
|
وین طرفه که آن بیچون اندر دل بنهفته
|
از بهر چنین مشکل تبریز شده حاصل
|
|
و اندر پی شمس الدین پای دل من کفته
|