از انبهی ماهی دریا به نهان گشته
|
|
انبه شده قالبها تا پرده جان گشته
|
از فرقت آن دریا چون زهر شده شکر
|
|
زهر از هوس دریا آب حیوان گشته
|
در عشرت آن دریا نی این و نه آن بوده
|
|
بر ساحل این خشکی این گشته و آن گشته
|
اندر هوس دریا ای جان چو مرغابی
|
|
چندان تو چنین گفته کز عشق چنان گشته
|
دوش از شکم دریا برخاست یکی صورت
|
|
و آن غمزهاش از دریا بس سخته کمان گشته
|
دل گفت به زیر لب من جان نبرم از وی
|
|
سوگند به جان دل کان کار چنان گشته
|
از غمزه غمازی وز طرفه بغدادی
|
|
دل گشته چنان شادی جانم همدان گشته
|
در بیشه درافتاده در نیم شبی آتش
|
|
در پختن این شیران تا مغز پزان گشته
|
از شعله آن بیشه تابان شده اندیشه
|
|
تا قالب جان پیشه بیجا و مکان گشته
|
گرمابه روحانی آوخ چه پری خوان است
|
|
وین عالم گورستان چون جامه کنان گشته
|
از بهر چنین سری در سوسنها بنگر
|
|
دستوری گفتن نی سر جمله زبان گشته
|
شمس الحق تبریزی درتافته از روزن
|
|
تا آنچ نیارم گفت چون ماه عیان گشته
|