مرا گویی که چونی تو لطیف و لمتر و تازه
|
|
مثال حسن و احسانت برون از حد و اندازه
|
خوش آن باشد که میراند به سوی اصل شیرینی
|
|
در آن سیران سقط کرده هزاران اسب و جمازه
|
همیکوشم به خاموشی ولیکن از شکرنوشی
|
|
شدم همخوی آن غمزه که آن غمزهست غمازه
|
دلا سرسخت و پاسستی چنین باشند در مستی
|
|
ولی بشتاب لنگانه که میبندند دروازه
|
بدان صبح نجاتی رو بدان بحر حیاتی رو
|
|
بزن سنگی بر این کوزه بزن نفطی در آن کازه
|
بهل می را به میخواران بهل تب را به غمخواران
|
|
که این را جملگی نقش است و آن را جمله آوازه
|
که کنزا کنت مخفیا فاحببت بان اعرف
|
|
برای جان مشتاقان به رغم نفس طنازه
|
تعالوا یا موالینا الی اعلی معالینا
|
|
فان الجسم کالاعمی و ان الحس عکازه
|
الی نور هو الله تری فی ض لقیاه
|
|
کمال البدر نقصانا و عین الشمس خبازه
|