بر آنم کز دل و دیده شوم بیزار یک باره
|
|
چو آمد آفتاب جان نخواهم شمع و استاره
|
دلا نقاش را بنگر چه بینی نقش گرمابه
|
|
مه و خورشید را بنگر چه گردی گرد مه پاره
|
نهادی سیر بر بینی نسیم گل همیجویی
|
|
زهی بیرزق کو جوید ز هر بیچارهای چاره
|
بجز نقاش را منگر که نقش غم کند شادی
|
|
که از اکسیر لطف او عقیق و لعل شد خاره
|
اگر مخمور اگر مستی به بزم او رو و رستی
|
|
که شد عمری که در غربت ز خان و مانی آواره
|
مگر غول بیابانی ره مدین نمیدانی
|
|
که فوق سقف گردونی تو را قصر است و درساره
|
نه هر قصری که تو دیدی از آن قیصری بود آن
|
|
نه هر بامی و هر برجی ز بنایی است همواره
|
هزاران گل در این پستی به وعده شاد میخندد
|
|
هزاران شمع بر بالا به امر او است سیاره
|
زهی سلطان زهی نجده سری بخشد به یک سجده
|
|
اسیر او شوی بهتر کاسیر نفس مکاره
|
ز علم او است هر مغزی پر از اندیشه و حیله
|
|
ز لطف او است هر چشمی که مخمور است و سحاره
|
خری کو در کلم زاری درافتاد و نمیترسد
|
|
برون رانندش از حایط بریده دم و لت خواره
|
مگو ای عشق با تن تو حدیث عشق زیرا او
|
|
نفاقی میکند با تو ولیکن نیست این کاره
|
به پیشت دست میبندد ولیکن بر تو میخندد
|
|
به گورستان رو و بنگر فغان از نفس اماره
|