یک چند رندند این طرف در ظل دل پنهان شده
|
|
و آن آفتاب از سقف دل بر جانشان تابان شده
|
هر نجم ناهیدی شده هر ذره خورشیدی شده
|
|
خورشید و اختر پیششان چون ذره سرگردان شده
|
آن عقل و دل گم کردگان جان سوی کیوان بردگان
|
|
بیچتر و سنجق هر یکی کیخسرو و سلطان شده
|
بسیار مرکب کشتهای گرد جهان برگشتهای
|
|
در جان سفر کن درنگر قومی سراسر جان شده
|
با این عطای ایزدی با این جمال و شاهدی
|
|
فرمان پرستان را نگر مستغرق فرمان شده
|
چون آینه آن سینه شان آن سینه بیکینه شان
|
|
دلشان چو میدان فلک سلطان سوی میدان شده
|
از هیهی و هیهایشان وز لعل شکرخایشان
|
|
نقل و شراب و آن دگر در شهر ما ارزان شده
|
چون دوش اگر بیخویشمی از فتنه من نندیشمی
|
|
باقی این را بودمی بیخویشتن گویان شده
|
این دم فروبندم دهن زیرا به خویشم مرتهن
|
|
تا آن زمانی که دلم باشد از او سکران شده
|
سلطان سلطانان جان شمس الحق تبریزیان
|
|
هر جان از او دریا شده هر جسم از او مرجان شده
|