چو از سر بگیرم بود سرور او
|
|
چو من دل بجویم بود دلبر او
|
چو من صلح جویم شفیع او بود
|
|
چو در جنگ آیم بود خنجر او
|
چو در مجلس آیم شراب است و نقل
|
|
چو در گلشن آیم بود عبهر او
|
چو در کان روم او عقیق است و لعل
|
|
چو در بحر آیم بود گوهر او
|
چو در دشت آیم بود روضه او
|
|
چو وا چرخ آیم بود اختر او
|
چو در صبر آیم بود صدر او
|
|
چو از غم بسوزم بود مجمر او
|
چو در رزم آیم به وقت قتال
|
|
بود صف نگهدار و سرلشکر او
|
چو در بزم آیم به وقت نشاط
|
|
بود ساقی و مطرب و ساغر او
|
چو نامه نویسم سوی دوستان
|
|
بود کاغذ و خامه و محبر او
|
چون بیدار گردم بود هوش نو
|
|
چو بخوابم بیاید به خواب اندر او
|
چو جویم برای غزل قافیه
|
|
به خاطر بود قافیه گستر او
|
تو هر صورتی که مصور کنی
|
|
چو نقاش و خامه بود بر سر او
|
تو چندانک برتر نظر میکنی
|
|
از آن برتر تو بود برتر او
|
برو ترک گفتار و دفتر بگو
|
|
که آن به که باشد تو را دفتر او
|
خمش کن که هر شش جهت نور او است
|
|
وزین شش جهت بگذری داور او
|
رضاک رضای الذی اوثر
|
|
و سرک سری فما اظهر
|
زهی شمس تبریز خورشیدوش
|
|
که خود را بود سخت اندرخور او
|