سر و پا گم کند آن کس که شود دلخوش از او
|
|
دل کی باشد که نگردد همگی آتش از او
|
گرد آن حوض همیگردی و عاشق شدهای
|
|
چون شدی غرق شکر رو همه تن میچش از او
|
چون سبوی تو در آن عشق و کشاکش بشکست
|
|
بر لب چشمه دهان مینه و خوش میکش از او
|
عسلی جوشد از آن خم که نه در شش جهت است
|
|
پنج انگشت بلیسند کنون هر شش از او
|
آن چه آب است کز او عاشق پرآتش و باد
|
|
از هوس همچو زمین خاک شد و مفرش از او
|
آه عاشق ز چه سوزد تتق گردون را
|
|
ز آنک میخیزد آن آتش و آن آهش از او
|
شمس تبریز که جان در هوس او بگریست
|
|
گشت زیبا و دلارام و لطیف و کش از او
|