به پیشت نام جان گویم زهی رو

به پیشت نام جان گویم زهی رو حدیث گلستان گویم زهی رو
تو این جا حاضر و شرمم نباشد که از حسن بتان گویم زهی رو
بهار و صد بهار از تو خجل شد من افسانه خزان گویم زهی رو
تو شاهنشاه صد جان و جهانی من از جان و جهان گویم زهی رو
حدیثت در دهان جان نگنجد حدیثت از زبان گویم زهی رو
جهان گم گشت و ماهت آشکارا چنین مه را نهان گویم زهی رو
همه عالم ز نورت لعل در لعل به پیش تو ز کان گویم زهی رو
ز تو دل‌ها پر از نور یقین است یقین را از گمان گویم زهی رو
چو خورشید جمالت بر زمین تافت ز ماه و اختران گویم زهی رو
چو لطف شمس تبریزی ز حد رفت من از وی گر فغان گویم زهی رو