خزان عاشقان را نوبهار او
|
|
روان ره روان را افتخار او
|
همه گردن کشان شیردل را
|
|
کشیده سوی خود بیاختیار او
|
قطار شیر میبینم چو اشتر
|
|
به بینیشان درآورده مهار او
|
مهارش آنک حاجتمندشان کرد
|
|
ز خوف و حرصشان کرده نزار او
|
گران جانتر ز عنصرها نه خاک است
|
|
سبک کرد و ببرد از وی قرار او
|
از آب و آتش و از باد این خاک
|
|
سبکتر شد چو برد از وی وقار او
|
به خاک آن هر سه عنصر را کند صید
|
|
به گردون میکند آهو شکار او
|
یکی کاهل نخواهد رست از وی
|
|
که یک یک را کند دربند کار او
|
ز خاک تیره کاهلتر نباشی
|
|
به زیر دم او بنهاد خار او
|
عصا زد بر سر دریا که برجه
|
|
برآورد از دل دریا غبار او
|
عصا را گفت بگذار این عصایی
|
|
همیپیچد بر خود همچو مار او
|
برآرد مطبخ معده بخاری
|
|
بسازد جان و حسی زان بخار او
|
ز تف دل دگر جانی بسازد
|
|
که تا دارد از آن جان ننگ و عار او
|
زهی غیرت که بر خود دارد آن شه
|
|
که سلطان هم وی است و پرده دار او
|
زهی عشقی که دارد بر کفی خاک
|
|
که گاهش گل کند گه لاله زار او
|
کند با او به هر دم یک صفت یار
|
|
ز جمله بسکلد در اضطرار او
|
که تا داند که آنها بیوفااند
|
|
بداند قدر این بگزیده یار او
|
عجایب یار غاری گردد او را
|
|
که یار او باشد و هم یار غار او
|
زبان بربند و بگشا چشم عبرت
|
|
که بگشادهست راه اعتبار او
|