نمیگفتی مرا روزی که ما را یار غاری تو
|
|
درون باغ عشق ما درخت پایداری تو
|
ایا شیر خدا آخر بفرمودی به صید اندر
|
|
که خه مر آهوی ما را چو آهو خوش شکاری تو
|
شکفته داشتی چون گل دل و جانم دلاراما
|
|
کنونم خود نمیگویی کز آن گلزار خاری تو
|
ز نازی کز تو در سر بد تهی کرد از دماغم غم
|
|
مرا زنهار از هجرت که بس بیزینهاری تو
|
چو فتوی داد عشق تو به خون من نمیدانم
|
|
چه جوهردار تیغی تو چه سنگین دل نگاری تو
|
ایا اومید در دستم عصای موسوی بودی
|
|
ز هجران چو فرعونش کنون جان در چو ماری تو
|
چو از افلاک نورانی وصال شاه افتادی
|
|
چو آدم اندر این پستی در این اقلیم ناری تو
|
کنار وصل دربودی یکی چندی تو ای دیده
|
|
کنار از اشک پر کن تو چو از شه برکناری تو
|
الا ای مو سیه پوشی به هنگام طرب وآنگه
|
|
سپیدت جامه باشد چون در این غم سوگواری تو
|
به نظم و نثر عذر من سمر شد در جهان اکنون
|
|
که یک عذرم نپذرفتی چگونه خوش عذاری تو
|
تو ای جان سنگ خارایی که از آب حیات او
|
|
جدا گشتی و محرومی وآنگه برقراری تو
|
رمیدستی از این قالب ولیکن علقهای داری
|
|
کز آن بحر کرم در گوش در شاهواری تو
|
در این اومید پژمرده بپژمردی چو باغ از دی
|
|
ز دی بگذر سبک برپر که نی جان بهاری تو
|
بخارای جهان جان که معدنگاه علم آن است
|
|
سفر کن جان باعزت که نی جان بخاری تو
|
مزن فال بدی زیرا به فال سعد وصل آید
|
|
مگو دورم ز شاه خود که نیک اندر جواری تو
|
چو دانستی که دیوانه شدی عقل است این دانش
|
|
چو میدانی که تو مستی پس اکنون هشیاری تو
|
هزاران شکر آن شه را که فرزین بند او گشتی
|
|
هزاران منت آن می را که از وی در خماری تو
|
همه فخر و همه دولت برای شاه میزیبد
|
|
چرا در قید فخری تو چرا دربند عاری تو
|
فراق من شده فربه ز خون تو که خورد ای دل
|
|
چرا قربان شدی ای دل چو شیشاک نزاری تو
|
چو سرنایی تو نه چشم از برای انتظار لب
|
|
چو آن لب را نمیبینی در آن پرده چه زاری تو
|
چو دف از ضربت هجرت چو چنبر گشت پشت من
|
|
چرا بر دست این دل هم مثال دف نداری تو
|
هزاران منتت بر جان ز عشق شاه شمس الدین
|
|
تو بادی ریش درکرده که یعنی حق گزاری تو
|
الا ای شاه تبریزم در این دریای خون ریزم
|
|
چه باشد گر چو موسی گرد از دریا برآری تو
|
ایا خوبی و لطف شه شمردم رمزکی از تو
|
|
شمردن از کجا تانم که بیحد و شماری تو
|