ساقی من خیزد بی‌گفت من

ساقی من خیزد بی‌گفت من آرد آن باده وافر ثمن
حاجت نبود که بگویم بیار بشنود آواز دلم بی‌دهن
هست تقاضاگر او لطف او و آن کرم بی‌حد و خلق حسن
ماه برآید تو مگویش برآ بر تو زند نور مگویش بزن
ای به گه بزم بهین عیش و نوش وی به گه رزم مهین صف شکن
از پی هر گمره نیکو دلیل وز پی محبوس چه‌ای خوش رسن
عالم همچون شب و تو همچو ماه تو مثل شمعی و جان‌ها لگن
جان مثل ذره بود بی‌قرار با تو شود ساکن نعم السکن