نعیم تو نه از آن است که سیر گردد جان

نعیم تو نه از آن است که سیر گردد جان مرا به خوان تو باید هزار حلق و دهان
بیا که آب حیاتی و بنده مستسقی نه بنده راست ملالت نه لطف راست کران
بیا که بحر معلق تویی و من ماهی میان بحرم و این بحر را کی دید میان
ز بحر توست یکی قطره آب خاک آلود که جان شده‌ست به پیش جماعتی بی‌جان
بیا بیا که تویی آفتاب و من ذره به پیش شعله رویت چو ذره چرخ زنان