توی که بدرقه باشی گهی گهی رهزن
|
|
توی که خرمن مایی و آفت خرمن
|
هزار جامه بدوزی ز عشق و پاره کنی
|
|
و آنگهان بنویسی تو جرم آن بر من
|
تو قلزمی و دو عالم ز توست یک قطره
|
|
قراضهای است دو عالم تویی دو صد معدن
|
تو راست حکم که گویی به کور چشم گشا
|
|
سخن تو بخشی و گویی که گفت آن الکن
|
بساختی ز هوس صد هزار مقناطیس
|
|
که نیست لایق آن سنگ خاص هر آهن
|
مرا چو مست کشانی به سنگ و آهن خویش
|
|
مرا چه کار که من جان روشنم یا تن
|
تو بادهای تو خماری تو دشمنی و تو دوست
|
|
هزار جان مقدس فدای این دشمن
|
تو شمس دین به حقی و مفخر تبریز
|
|
بهار جان که بدادی سزای صد بهمن
|