مکن مکن که روا نیست بیگنه کشتن
|
|
مرو مرو که چراغی و دیده روشن
|
چو برگشادی از لطف خویشتن سر خم
|
|
دماغ ما ز خمار تو است آبستن
|
مبند آن سر خم را چو کیسه مدخل
|
|
که خانه گردد تاری به بستن روزن
|
چو آدمی به غم آماج تیر را ماند
|
|
ندارد او جز مستی و بیخودی جوشن
|
دو دست عشق مثال دو دست داوود است
|
|
که همچو موم همیگردد از کفش آهن
|
حدیث عشق هم از عشقباز باید جست
|
|
که او چو آینه هم ناطق است و هم الکن
|
دلا دو دست برآور سبک به گردن عشق
|
|
اگر چه دارد او خون خلق در گردن
|
ز خونبها بنترسد که گنجها دارد
|
|
که مرده زنده شود زان و وارهد ز کفن
|
گرفت خواب گریبان تو بپر سوی غیب
|
|
بگه ز غیب بیایی کشان کشان دامن
|
که تا تمام غزل را بگویمت فردا
|
|
که گل پگاه بچینند مردم از گلشن
|