جفای تلخ تو گوهر کند مرا ای جان
|
|
که بحر تلخ بود جای گوهر و مرجان
|
وفای توست یکی بحر دیگر خوش خوار
|
|
که چارجوی بهشت است از تکش جوشان
|
منم سکندر این دم به مجمع البحرین
|
|
که تا رهانم جان را ز علت و بحران
|
که تا ببندم سدی عظیم بر یأجوج
|
|
که تا رهند خلایق ز حمله ایشان
|
از آنک ایشان مر بحر را درآشامند
|
|
که هیچ آب نماند ز تابشان به جهان
|
از آنک آتشیاند وز عنصر دوزخ
|
|
عدو لطف جنان و حجاب نور جنان
|
ز هر شمار برونند از آنک از قهرند
|
|
که قهر وصف حق است و ندارد آن پایان
|
برهنهاند و همه سترپوششان گوش است
|
|
نه سترپوش دلانه که دیدن است عیان
|
لحاف گوش چپستش فراش گوش راست
|
|
به شب نتیجه یأجوج را یقین میدان
|
لحاف و فرش مقلد چون علم تقلید است
|
|
یقین به معنی یأجوجی است نی انسان
|
از آنک دل مثل روزن است کاندر وی
|
|
ز شمس نورفشان است و ذره دست افشان
|
هزار نام و صفت دارد این دل و هر نام
|
|
به نسبتی دگر آمد خلاف و دیگر سان
|
چنانک شخصی نسبت به تو پدر باشد
|
|
به نسبت دگری یا پسر و یا اخوان
|
چو نامهای خدا در عدد به نسبت شد
|
|
ز روی کافر قاهر ز روی ما رحمان
|
بسا کسا که به نسبت به تو که معتقدی
|
|
فرشته است و به نسبت به دیگری شیطان
|
چنانک سر تو نسبت به تو بود مکشوف
|
|
به نسبت دگری حال سر تو پنهان
|