ای محو راه گشته از محو هم سفر کن
|
|
چشمی ز دل برآور در عین دل نظر کن
|
دل آینه است چینی با دل چو همنشینی
|
|
صد تیغ اگر ببینی هم دیده را سپر کن
|
دانم که برشکستی تو محو دل شدستی
|
|
در عین نیست هستی یک حمله دگر کن
|
تا بشکنی شکاری پهلوی چشمه ساری
|
|
ای شیر بیشه دل چنگال در جگر کن
|
چون شد گرو گلیمی بهر در یتیمی
|
|
با فتنه عظیمی تو دست در کمر کن
|
ماییم ذره ذره در آفتاب غره
|
|
از ذره خاک بستان در دیده قمر کن
|
از ما نماند برجا جان از جنون و سودا
|
|
ای پادشاه بینا ما را ز خود خبر کن
|
در عالم منقش ای عشق همچو آتش
|
|
هر نقش را به خود کش وز خویش جانور کن
|
ای شاه هر چه مردند رندان سلام کردند
|
|
مستند و می نخوردند آن سو یکی گذر کن
|
سیمرغ قاف خیزد در عشق شمس تبریز
|
|
آن پر هست برکن وز عشق بال و پر کن
|