ای امتان باطل بر نان زنید بر نان
|
|
وی امتان مقبل بر جان زنید بر جان
|
حیوان علف کشاند غیر علف نداند
|
|
آن آدمی بود کو جوید عقیق و مرجان
|
آن باغها بخفته وین باغها شکفته
|
|
وین قسمتی است رفته در بارگاه سلطان
|
جانهاست نارسیده در دامها خزیده
|
|
جانهاست برپریده ره برده تا به جانان
|
جانی ز شرح افزون بالای چرخ گردون
|
|
چست و لطیف و موزون چون مه به برج میزان
|
جانی دگر چو آتش تند و حرون و سرکش
|
|
کوتاه عمر و ناخوش همچون خیال شیطان
|
ای خواجه تو کدامی یا پخته یا که خامی
|
|
سرمست نقل و جامی یا شهسوار میدان
|
روزی به سوی صحرا دیدم یکی معلا
|
|
اندر هوا به بالا میکرد رقص و جولان
|
هر سو از او خروشی او ساکن و خموشی
|
|
سرسبز و سبزپوشی جانم بماند حیران
|
گفتم که در چه شوری کز وهم خلق دوری
|
|
تو نور نور نوری یا آفتاب تابان
|
گفتا دلم تنگ شد تن نیز هم سبک شد
|
|
تا پاگشاده گشتم از چارمیخ ارکان
|
گفتم که ای امیرم شادت کنار گیرم
|
|
بسیار لابه کردم گفتا که نیست امکان
|
گفتم بیا وفا کن وین ناز را رها کن
|
|
شاخی شکر سخا کن چه کم شود از آن کان
|
گفتا که من فنایم اندر کنار نایم
|
|
نقشی همینمایم از بهر درد و درمان
|
گفتم تو را نباید خود دفع کم نیاید
|
|
پنجه بهانه زاید از طبعت ای سخندان
|
گفتا ز سر یک تو باور کجا کنی تو
|
|
طفلی و درست ابجد برگیر لوح و میخوان
|
گفتم همین سیاست میکن حلال بادت
|
|
صد گونه دفع میده میکش مرا به هجران
|
زود از زبان دیگر صد پاسخ چو شکر
|
|
برخواند بر من از بر گشتم خراب و سکران
|
بسیار اشک راندم تا دیر مست ماندم
|
|
تا که برون شد آن شه چون جان ز نقش انسان
|
داغی بماند حاصل زان صحبت اندر این دل
|
|
داغی که از لذیذی ارزد هزار احسان
|
فرمود مشکلاتی در وی عجب عظاتی
|
|
خامش در زبانها آن می نیاید آسان
|