دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من
|
|
که دمم بیدم تو چون اجل آمد بر من
|
دل چو دریا شودم چون گهرت درتابد
|
|
سر به گردون رسدم چونک بخاری سر من
|
خنک آن دم که بیاری سوی من باده لعل
|
|
بدرخشد ز شرارش رخ همچون زر من
|
زان خرابم که ز اوقاف خرابات توام
|
|
در خرابی است عمارت شدن مخبر من
|
شاهد جان چو شهادت ز درون عرضه کند
|
|
زود انگشت برآرد خرد کافر من
|
پیش از آنک به حریفان دهی ای ساقی جمع
|
|
از همه تشنه ترم من بده آن ساغر من
|
بنده امر توام خاصه در آن امر که تو
|
|
گوییم خیز نظر کن به سوی منظر من
|
هین برافروز دلم را تو به نار موسی
|
|
تا که افروخته ماند ابدا اخگر من
|
من خمش کردم و در جوی تو افکندم خویش
|
|
که ز جوی تو بود رونق شعر تر من
|