هر که را گشت سر از غایت برگردیدن
|
|
ساکنان را همه سرگشته تواند دیدن
|
هر کی از ضعف خود اندر رخ مردان نگرد
|
|
بر دو چشم کژ او فرض بود خندیدن
|
هر کی صفرا شودش غالب از شیرینی
|
|
تلخ گردد دهنش گاه شکر خاییدن
|
عقل میدانی او خود خر لنگ افتاده است
|
|
در براق احدی دید کسی لنگیدن
|
ای کسی کز حدثان در حدثی افتادی
|
|
چون چنینی تو روا نیست تو را جنبیدن
|
باید اول ز حدث سوی قدم پیوستن
|
|
وانگهان بر قدمش نیمچهای ببریدن
|
خانه شاه بزن نقب اگر نقب زنی
|
|
گوهری دزد از آن خانه گه دزدیدن
|
من علامات گهر گفتم لیکن چه کنم
|
|
کورموشی چو ندارد نظر بگزیدن
|
شمس تبریز سخنهای تو می بخشد چشم
|
|
لیک کو گوش که داند سخنت بشنیدن
|