چون خیال تو درآید به دلم رقص کنان
|
|
چه خیالات دگر مست درآید به میان
|
گرد بر گرد خیالش همه در رقص شوند
|
|
وان خیال چو مه تو به میان چرخ زنان
|
هر خیالی که در آن دم به تو آسیب زند
|
|
همچو آیینه ز خورشید برآید لمعان
|
سخنم مست شود از صفتی و صد بار
|
|
از زبانم به دلم آید و از دل به زبان
|
سخنم مست و دلم مست و خیالات تو مست
|
|
همه بر همدگر افتاده و در هم نگران
|
همه بر همدگر از بس که بمالند دهن
|
|
آن خیالات به هم درشکند او ز فغان
|
همه چون دانه انگور و دلم چون چرش است
|
|
همه چون برگ گلاب و دل من همچو دکان
|
ز صلاح دل و دین زر برم و زر کوبم
|
|
تا مفرح شود آن را که بود دیده جان
|