موی بر سر شد سپید و روی من بگرفت چین | از فراق دلبری کاسدکن خوبان چین | |
جان ز غیرت گوش را گوید حدیثش کم شنو | دل ز غیرت چشم را گوید که رویش را مبین | |
دست عشرت برگشادم تا ببندم پای غم | عشرتم همرنگ غم شد ای مسلمانان چنین | |
دست در سنگی زدم دانم که نرهاند مرا | لیک غرقه گشته هم چنگی زند در آن و این | |
از در دل درشدم امروز دیدم حال او | زردروی و جامه چاک و بییسار و بییمین | |
گفتمش چونی دلا او گریه درشدهای های | از فراق ماه روی همنشان همنشین |